تغییر کردن مثل زاییده شدن میماند. انسان بدون درد متولد نمیشود. رها شدن از یک جا و رسیدن به جای دیگر زحمت دارد. حرکت کردن نوعی تولد است. انسان گریه میکند، فریاد میکند، دلتنگ میشود اما چشمش باز میشود. نگاهش به دنیایی دیگر روشن میشود. زندگیهایی را تجربه میکند که تجربه نکرده است و باز بارها متولد میشود. تغییر دردی ست که نتیجهای شیرین دارد. دیدن دنیایی جدید لذتی شگرف دارد. زایش دردی ست که خوشحالی دارد.
۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
جاده
فردا امتحان دارم اما اینجا مینویسم زیرا نوشتن از شادابی مرا شادابتر میکند.
از چیزهایی که خیلی دوست دارم رانندگی طولانی در غروب و شب است. وقتی غروب یک روز بهاری باشد، جاده شلوغ نباشد، باران سبکی ببارد و نورهای زرد نورافکنهای کنار جاده روی آسفالت منعکس شوند از رانندگی لذت میبرم. وقتی که آن رانندگی به یک شب ساکت مهتابی در جاده خلوت منتهی شود لذتم افزون میشود. پنجره را کمی پایین میکشم، صدای رادیو را بلند میکنم و از داشتههایم در آن لحظه برای رسیدن به اهداف مشخص لذت میبرم.
پ.ن. آخرین آهنگی دوست داشتنی که حین رانندگی شنیدم از Rodney Atkins بود. آهنگ را در قسمت "شنیدنیها"ی وبلاگ گذاشتهام.
از چیزهایی که خیلی دوست دارم رانندگی طولانی در غروب و شب است. وقتی غروب یک روز بهاری باشد، جاده شلوغ نباشد، باران سبکی ببارد و نورهای زرد نورافکنهای کنار جاده روی آسفالت منعکس شوند از رانندگی لذت میبرم. وقتی که آن رانندگی به یک شب ساکت مهتابی در جاده خلوت منتهی شود لذتم افزون میشود. پنجره را کمی پایین میکشم، صدای رادیو را بلند میکنم و از داشتههایم در آن لحظه برای رسیدن به اهداف مشخص لذت میبرم.
پ.ن. آخرین آهنگی دوست داشتنی که حین رانندگی شنیدم از Rodney Atkins بود. آهنگ را در قسمت "شنیدنیها"ی وبلاگ گذاشتهام.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
زلزله
از یکنواختی کارهای تحقیقم راضی نیستم. یعنی گرچه کارها بد پیش نمیروند اما چون خلاقیت چندانی در بین نیست مرا گاهی کسل میکند. چیزی که خیلی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی را فعال و شاداب نگه میدارد انگیزه است. بعضی وقتها فکر میکنم دانشجویان رشتههای نه چندان معروف از دانشجویان رشتههای شناخته شده راضیتر هستند چون راه خود را با علاقه انتخاب کردهاند. گرچه همین نارضایتیهای کوچک است که باعث میشود انسان برای تغییر شرایط کاری انجام دهد.
چند روز پیش با یکی از دوستانم در کانادا – که بخاطر مطالعات مشابه، زبان مشابهی را بکار میبریم- در مورد مسئله مهمی که در درونم زلزله و آشوبی ایجاد کرده بود صحبت میکردم. نتیجه کلام این بود که بهتراست دیگران را با فرض اینکه تغییر نمیکنند و همیشه همین گونه هستند بپذیریم ولی تلاش کنیم خود را برای تطبیق با دیگران یا شرایط تغییر دهیم. وقتی که حرف به ارتباطات بین افراد میرسد اگر هر کدام از دو طرف این گونه بیندیشند چیزهای دیگری بدست خواهند آمد مانند درک دیگران بخاطر نگاه کردن به موضوع از دیدگاه آنان، افزایش قدرت انعطافپذیری و انتقادپذیری، گسترش دید نسبت به یک موضوع، تقویت ارتباط، کشف خود و سرانجام خوشحالی. مهمترین قدم برای حل یک مسئله این است که درک کنیم دیگران چه میگویند. میتوان چند نکته مشترک کوچک پیدا کرد و از آن زاویه، مسئله را باز کرد. آدمها مانند دایرههایی در یک صفحه هستند. تفاوت آدمها به معنی برتر بودن یک دایره بر دایره دیگر نیست بلکه فقط به معنی داشتن نقطه اشتراک کمتر است. احترام گذاشتن به تفاوتها یک هنر است، یک قدم اصلی برای حل مسئله است.
چند روز پیش با یکی از دوستانم در کانادا – که بخاطر مطالعات مشابه، زبان مشابهی را بکار میبریم- در مورد مسئله مهمی که در درونم زلزله و آشوبی ایجاد کرده بود صحبت میکردم. نتیجه کلام این بود که بهتراست دیگران را با فرض اینکه تغییر نمیکنند و همیشه همین گونه هستند بپذیریم ولی تلاش کنیم خود را برای تطبیق با دیگران یا شرایط تغییر دهیم. وقتی که حرف به ارتباطات بین افراد میرسد اگر هر کدام از دو طرف این گونه بیندیشند چیزهای دیگری بدست خواهند آمد مانند درک دیگران بخاطر نگاه کردن به موضوع از دیدگاه آنان، افزایش قدرت انعطافپذیری و انتقادپذیری، گسترش دید نسبت به یک موضوع، تقویت ارتباط، کشف خود و سرانجام خوشحالی. مهمترین قدم برای حل یک مسئله این است که درک کنیم دیگران چه میگویند. میتوان چند نکته مشترک کوچک پیدا کرد و از آن زاویه، مسئله را باز کرد. آدمها مانند دایرههایی در یک صفحه هستند. تفاوت آدمها به معنی برتر بودن یک دایره بر دایره دیگر نیست بلکه فقط به معنی داشتن نقطه اشتراک کمتر است. احترام گذاشتن به تفاوتها یک هنر است، یک قدم اصلی برای حل مسئله است.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
شب آخر
بعد از ظهر زودتر به خانه میآیم تا قمستی از وسایلم را داخل ماشین بگذارم و به آپارتمان جدید ببرم. در همین حین یکی از دوستان قدیمی Jon (همخانه قدیمی آمریکاییام) را میبینم که به سمت خانه میآید. اسمش درست یادم نیست، خودش یادآوری میکند که Brad است. از من اجازه میخواهد که چند عکس از درون و بیرون خانه بیندازد. اگر اشتباه نکنم خودش در دانشگاه استاد درس عکاسی است برای همین یکی از بهترین دوربینها را به گردنش آویزان کردهاست. من هنوز در حین جابجا کردن وسایلم هستم که از من اجازه میخواهد که سه پایهاش را بیاورد تا چند عکس از آشپزخانه بگیرد. میگویم که اشکالی ندارد اما بعد به آشپزخانه نگاهی میاندازم: غیر از ظرف و قابلمه و ماهیتابه چیز خاص دیگری چشم مرا نمیگیرد. از او میپرسم: "این سوال برای من هست که این آشپزخانه چه منظرهای دارد که میخواهی از آن عکس بگیری؟" با متانت به من میگوید: "تو Elizabeth را یادت هست؟" میگویم: "آره! یادم هست". میگوید: "من با او اینجا اشنا شدم و بعد همدیگر را date کردیم. چند روز دیگر تولدش است و من میخواستم بعنوان کادوی تولد، عکس اولین جایی که همدیگر را ملاقات کردیم به او بدهم". یادم میآید که اولین بار هر دویشان را در همان آشپزخانه ملاقات کردم. Brad پسر قد بلند متین و آرامی ست و Elizabeth هم دختر بلوند قد بلند و زیبایی ست که رشتهاش ادبیات بود. ایمیلم را به Brad میدهم که چند تا از آن عکسها را برای من هم بفرستد.
این یکی از آخرین اتفاقات جالبی بود که در Thistle stop، خانهای که از بدو ورودم به آمریکا در آن ساکن بودم، دیدم. امشب از آخرین شبهایی ست که در اینجا میخوابم. در این خانه خیلی چیزها را تجربه کردم. آدمهای مختلف از جاهای مختلف این دنیا در این خانه دور هم جمع میشدند، با هم حرف میزدند، فرهنگهایشان را به هم نشان میدادند، لحظاتشان را با هم تقسیم میکردند، عاشق هم میشدند، از هم دور میشدند. صاحبخانههایم پیرمرد و پیرزن نازنینی هستند که هر وقت کاری داشتم یا کمکی میخواستم کوتاهی نکردند. زن صاحبخانه بعد از باز نشستگی به کار همیشگیاش نقاشی روی آورده و در کنار آن در حمایت از "صلح" هم کارهای زیادی میکند. جالبتر اینکه بزرگترین پسر همین خانواده جزو افسران ارتش است. پیرمرد هم بازنشستهای ست که روزگارش را به ماهیگیری و رسیدگی به کارهای خانه میگذراند.
این خانه برای هر کسی که مدت زمانی در آن زندگی کرد چیزی داشت. برای من آشنا شدن با فرهنگ ملتهای مختلف را داشت، یافتن دوستان جدید، آموختن راه و روش زندگی آمریکایی و خیلی چیزهای دیگر. از لذتبخشترین لحظات این خانه، نشستن روی ایوان، چایی خوردن و گاهی گوش دادن به گیتار، شعر و آوازهای Jon بود. همه از چاییهای من خوششان میآمد.
این یکی از آخرین اتفاقات جالبی بود که در Thistle stop، خانهای که از بدو ورودم به آمریکا در آن ساکن بودم، دیدم. امشب از آخرین شبهایی ست که در اینجا میخوابم. در این خانه خیلی چیزها را تجربه کردم. آدمهای مختلف از جاهای مختلف این دنیا در این خانه دور هم جمع میشدند، با هم حرف میزدند، فرهنگهایشان را به هم نشان میدادند، لحظاتشان را با هم تقسیم میکردند، عاشق هم میشدند، از هم دور میشدند. صاحبخانههایم پیرمرد و پیرزن نازنینی هستند که هر وقت کاری داشتم یا کمکی میخواستم کوتاهی نکردند. زن صاحبخانه بعد از باز نشستگی به کار همیشگیاش نقاشی روی آورده و در کنار آن در حمایت از "صلح" هم کارهای زیادی میکند. جالبتر اینکه بزرگترین پسر همین خانواده جزو افسران ارتش است. پیرمرد هم بازنشستهای ست که روزگارش را به ماهیگیری و رسیدگی به کارهای خانه میگذراند.
این خانه برای هر کسی که مدت زمانی در آن زندگی کرد چیزی داشت. برای من آشنا شدن با فرهنگ ملتهای مختلف را داشت، یافتن دوستان جدید، آموختن راه و روش زندگی آمریکایی و خیلی چیزهای دیگر. از لذتبخشترین لحظات این خانه، نشستن روی ایوان، چایی خوردن و گاهی گوش دادن به گیتار، شعر و آوازهای Jon بود. همه از چاییهای من خوششان میآمد.
اشتراک در:
پستها (Atom)