بعد از ظهر زودتر به خانه میآیم تا قمستی از وسایلم را داخل ماشین بگذارم و به آپارتمان جدید ببرم. در همین حین یکی از دوستان قدیمی Jon (همخانه قدیمی آمریکاییام) را میبینم که به سمت خانه میآید. اسمش درست یادم نیست، خودش یادآوری میکند که Brad است. از من اجازه میخواهد که چند عکس از درون و بیرون خانه بیندازد. اگر اشتباه نکنم خودش در دانشگاه استاد درس عکاسی است برای همین یکی از بهترین دوربینها را به گردنش آویزان کردهاست. من هنوز در حین جابجا کردن وسایلم هستم که از من اجازه میخواهد که سه پایهاش را بیاورد تا چند عکس از آشپزخانه بگیرد. میگویم که اشکالی ندارد اما بعد به آشپزخانه نگاهی میاندازم: غیر از ظرف و قابلمه و ماهیتابه چیز خاص دیگری چشم مرا نمیگیرد. از او میپرسم: "این سوال برای من هست که این آشپزخانه چه منظرهای دارد که میخواهی از آن عکس بگیری؟" با متانت به من میگوید: "تو Elizabeth را یادت هست؟" میگویم: "آره! یادم هست". میگوید: "من با او اینجا اشنا شدم و بعد همدیگر را date کردیم. چند روز دیگر تولدش است و من میخواستم بعنوان کادوی تولد، عکس اولین جایی که همدیگر را ملاقات کردیم به او بدهم". یادم میآید که اولین بار هر دویشان را در همان آشپزخانه ملاقات کردم. Brad پسر قد بلند متین و آرامی ست و Elizabeth هم دختر بلوند قد بلند و زیبایی ست که رشتهاش ادبیات بود. ایمیلم را به Brad میدهم که چند تا از آن عکسها را برای من هم بفرستد.
این یکی از آخرین اتفاقات جالبی بود که در Thistle stop، خانهای که از بدو ورودم به آمریکا در آن ساکن بودم، دیدم. امشب از آخرین شبهایی ست که در اینجا میخوابم. در این خانه خیلی چیزها را تجربه کردم. آدمهای مختلف از جاهای مختلف این دنیا در این خانه دور هم جمع میشدند، با هم حرف میزدند، فرهنگهایشان را به هم نشان میدادند، لحظاتشان را با هم تقسیم میکردند، عاشق هم میشدند، از هم دور میشدند. صاحبخانههایم پیرمرد و پیرزن نازنینی هستند که هر وقت کاری داشتم یا کمکی میخواستم کوتاهی نکردند. زن صاحبخانه بعد از باز نشستگی به کار همیشگیاش نقاشی روی آورده و در کنار آن در حمایت از "صلح" هم کارهای زیادی میکند. جالبتر اینکه بزرگترین پسر همین خانواده جزو افسران ارتش است. پیرمرد هم بازنشستهای ست که روزگارش را به ماهیگیری و رسیدگی به کارهای خانه میگذراند.
این خانه برای هر کسی که مدت زمانی در آن زندگی کرد چیزی داشت. برای من آشنا شدن با فرهنگ ملتهای مختلف را داشت، یافتن دوستان جدید، آموختن راه و روش زندگی آمریکایی و خیلی چیزهای دیگر. از لذتبخشترین لحظات این خانه، نشستن روی ایوان، چایی خوردن و گاهی گوش دادن به گیتار، شعر و آوازهای Jon بود. همه از چاییهای من خوششان میآمد.
این یکی از آخرین اتفاقات جالبی بود که در Thistle stop، خانهای که از بدو ورودم به آمریکا در آن ساکن بودم، دیدم. امشب از آخرین شبهایی ست که در اینجا میخوابم. در این خانه خیلی چیزها را تجربه کردم. آدمهای مختلف از جاهای مختلف این دنیا در این خانه دور هم جمع میشدند، با هم حرف میزدند، فرهنگهایشان را به هم نشان میدادند، لحظاتشان را با هم تقسیم میکردند، عاشق هم میشدند، از هم دور میشدند. صاحبخانههایم پیرمرد و پیرزن نازنینی هستند که هر وقت کاری داشتم یا کمکی میخواستم کوتاهی نکردند. زن صاحبخانه بعد از باز نشستگی به کار همیشگیاش نقاشی روی آورده و در کنار آن در حمایت از "صلح" هم کارهای زیادی میکند. جالبتر اینکه بزرگترین پسر همین خانواده جزو افسران ارتش است. پیرمرد هم بازنشستهای ست که روزگارش را به ماهیگیری و رسیدگی به کارهای خانه میگذراند.
این خانه برای هر کسی که مدت زمانی در آن زندگی کرد چیزی داشت. برای من آشنا شدن با فرهنگ ملتهای مختلف را داشت، یافتن دوستان جدید، آموختن راه و روش زندگی آمریکایی و خیلی چیزهای دیگر. از لذتبخشترین لحظات این خانه، نشستن روی ایوان، چایی خوردن و گاهی گوش دادن به گیتار، شعر و آوازهای Jon بود. همه از چاییهای من خوششان میآمد.