از بین همه امکانات باشگاه ورزشی دانشگاه از دستگاه پارو زنی بیشتر از همه لذت میبرم. از دپارتمان من تا باشگاه دانشگاه کمتر از پنج دقیقه راه است. به غیر از برنامه برای داشتن یک زندگی سالم در بدن سالم، هر وقت که خسته میشوم، احساس نیاز به جنب و جوش پیدا میکنم، اضطراب پیدا میکنم، در مسئلهای گیر میکنم، از کسی ناراحت میشوم، یا به هر صورت میخواهم که طرز تفکرم را عوض کنم به باشگاه میروم. دستگاه پارو زنی عضلات بیشتری را به حرکت در میآورد (مثال). از طرف دیگر صدای پروانه داخل دستگاه و بادی که به صورتم میخورد به من احساس خوبی میدهد. دستگاه را روی سختترین وضعیت تنظیم میکنم و معمولاً 5000m پارو میزنم. اگر نفس کم بیارم، خسته باشم، کلافه باشم، یا هر احساس ناخوب دیگری داشته باشم به هر قیمتی حتی با ریتم کند این مسافت را طی میکنم. جدا از اثرات خوب فیزیولوژیک فعالیت و اثرات مثبت شیمایی و غیر شیمایی آن بر مغز، به اتمام رساندن این هدف کوچک که هر زمان بخواهم میتوانم برایش تلاش کنم به من احساس خوب زندگی و اعتماد به نفس میدهد. گاهی هم به این ترتیب استرس یک موضوع کاهش پیدا میکند و ذهنم برای حل مسئله آمادهتر میشود. بعد از 5000m صدایم رساتر میشود، قامتم را راستتر میگیرم و محکمتر حرکت میکنم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه
?!Sup bro
من و دوست سیاه پوست کنیاییام Philip تقریباً همه جا با هم هستیم. یک علت این است که روی پروژه مشابه کار میکنیم و به همکاری نزدیک با همدیگر نیاز داریم که باعث میشود که زندگیهایمان بیشتر با همدیگر گره بخورد.
مدتی قبل متوجه شدم که وقتی که با هم قدم میزنیم یا در دانشگاه پیاده از جایی به جای دیگر میرویم هر وقت که فرد سیاه پوست دیگری از کنار ما رد میشود برای Philip سری تکان میدهد و گاهی هم میگوید: 1Sup bro. حالا اگر من با آدم سفیدپوست دیگری قدم بزنم، هیچ سیاهپوستی چنین کارهایی نمیکند. وقتی به شوخی به Philip گفتم که این یک جور تبعیض2 است، او گفت که اتفاقاً به این میگویند "حس برادری3"! در نظر آنها یک جور حمایت کردن همدیگر و به نوعی تشکیل یک اجتماع است. این "حس برادری" به قدری شدید است که چند روز پیش که در خیابان با Philip در مورد موضوعی حرف میزدم، در عکسالعمل به حرفی گفتم: "شوخی میکنی؟4" حالا تصور بفرمایید قبل از اینکه Philip فرصت عکسالعملی پیدا کند یک سیاهپوست دیگر که تصادفاً از کنار ما رد میشد به Philip گفت: "حق با توست... حق با توست5"! من هم مانده بودم که اصلاً وقتی طرف نمیداند که موضوع بحث چیست این حمایتهای قاطعانه برای چیست؟!
اثر تاریخ گذشته را در رفتار و باورهای کنونی مردم میتوان به چشم دید. اینکه با چه دلیلی و با چه بهانهای بین "تبعیض" و "حس برادری" تفاوت میگذارند و یکی را برای گروهی نقض و دیگری را برای گروه دیگر تایید میکنند هنوز برای من مبهم است. فرض کنیم که اصل قضیه گروهبندی کردن است. اینکه چه دلیلی برای این کار وجود داشته باشد باعث میشود که یک باور با ارزش محسوب شده و در نتیجه تا مدت زمان طولانیتری بقا یابد اما دیگری ضد ارزش شناخته شده و خیلی سریع جایگاه اجتماعی خودش را از دست بدهد. روش ارائه و تبلیغ یک باور در یک جامعه در بقای آن اثر دارد. هر چقدر به منافع وسیعتر افراد بشتری تاکید شود، قابل قبولتر بوده و بیشتر دوام مییابد. خیلی وقتها چیزی از بین نمیرود بلکه گروهی که زرنگتر است یاد میگیرد چطور که آن باور را با شکل و شمایل زیباتری نشان دهد.
مدتی قبل متوجه شدم که وقتی که با هم قدم میزنیم یا در دانشگاه پیاده از جایی به جای دیگر میرویم هر وقت که فرد سیاه پوست دیگری از کنار ما رد میشود برای Philip سری تکان میدهد و گاهی هم میگوید: 1Sup bro. حالا اگر من با آدم سفیدپوست دیگری قدم بزنم، هیچ سیاهپوستی چنین کارهایی نمیکند. وقتی به شوخی به Philip گفتم که این یک جور تبعیض2 است، او گفت که اتفاقاً به این میگویند "حس برادری3"! در نظر آنها یک جور حمایت کردن همدیگر و به نوعی تشکیل یک اجتماع است. این "حس برادری" به قدری شدید است که چند روز پیش که در خیابان با Philip در مورد موضوعی حرف میزدم، در عکسالعمل به حرفی گفتم: "شوخی میکنی؟4" حالا تصور بفرمایید قبل از اینکه Philip فرصت عکسالعملی پیدا کند یک سیاهپوست دیگر که تصادفاً از کنار ما رد میشد به Philip گفت: "حق با توست... حق با توست5"! من هم مانده بودم که اصلاً وقتی طرف نمیداند که موضوع بحث چیست این حمایتهای قاطعانه برای چیست؟!
اثر تاریخ گذشته را در رفتار و باورهای کنونی مردم میتوان به چشم دید. اینکه با چه دلیلی و با چه بهانهای بین "تبعیض" و "حس برادری" تفاوت میگذارند و یکی را برای گروهی نقض و دیگری را برای گروه دیگر تایید میکنند هنوز برای من مبهم است. فرض کنیم که اصل قضیه گروهبندی کردن است. اینکه چه دلیلی برای این کار وجود داشته باشد باعث میشود که یک باور با ارزش محسوب شده و در نتیجه تا مدت زمان طولانیتری بقا یابد اما دیگری ضد ارزش شناخته شده و خیلی سریع جایگاه اجتماعی خودش را از دست بدهد. روش ارائه و تبلیغ یک باور در یک جامعه در بقای آن اثر دارد. هر چقدر به منافع وسیعتر افراد بشتری تاکید شود، قابل قبولتر بوده و بیشتر دوام مییابد. خیلی وقتها چیزی از بین نمیرود بلکه گروهی که زرنگتر است یاد میگیرد چطور که آن باور را با شکل و شمایل زیباتری نشان دهد.
--
1- فرم محاورهای What's up brother (چه خبر برادر؟)
2- discrimination
brotherhood -3
You're kidding -4
You're right -5
2- discrimination
brotherhood -3
You're kidding -4
You're right -5
۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه
خوشی
امروز یکشنبه است. دیشب حدود ساعت 2 نیمه شب وقتی که سرم را از فرط خستگی روی میز گذاشتم، به زور به رختخواب فرستاده شدم. صبح که چشانم را باز می کنم یادم میآید که چه کارهایی باید بکنم. باید به آزمایشگاه بروم تا جواب تستهایی که دیشب گذاشتم را بخوانم. هنوز معلوم نیست سری جدید آزمایشها چه جوابهایی بدهند. بعد فکر کردم که بروم چرخهای جلوی ماشین را عوض کنم. تقریباً صاف شدهاند. باید یک وسیلهای هم بخرم که یکی از آزمایش خودم را انجام دهم. بعد برگردم ناهار بخورم، فرمهای TAX را نهایی کنم و دوباره بروم آزمایشگاه که آزمایش تازه بگذارم که تا فردا بخوانم. هر سری آزمایش گذاشتن یک ساعتی کار میبرد. یا لپ تاپ را با خودم میبرم یا بر میگردم خانه که توی اینترنت بگردم خانه پیدا کنم. تصمیم گرفتهام که از این خانه بروم. نه اینکه جای بدی باشد اما من به زمان بیشتری برای "خودم" نیاز دارم و همچنین به شرایط بهتری برای مدیریت خودم در شرایط جدید آینده. یک جور نیاز به تنهایی برای صمیمیتر شدن با خودم است! در این خانه به اندازه کافی از ملیتهای مختلف یاد گرفتم حالا میخواهم که چیزهای دیگری را یاد بگیرم. امتحان جامع دوره دکترایم را هم باید تا شش ماه دیگر بدهم و زمان بیشتری نیاز دارم که درسهایم را بخوانم. شب که برگردم باید کمی هم درس بخوانم. از ساعت 9 شب دیگر مال زندگی شخصی خودم است، به دور از هیاهوی اتفاقات روزمره. زمانی که آرامش مییابم، فکر میکنم. زمانی که برای آیندهام سرمایهگذاری میکنم.
فردا هم باید یکی از عینکهایم را به یکی از دوستانم بدهم که شیشه جدید بیندازد. شماره چشمانم کمی زیاد شدهاند، آستیگمات هم شدهاند. اینجا هزینه عینک خیلی بالاست. یک جفت شیشه با فریم حدود 250 دلار تمام میشود. یکی از دوستانم میگفت که در این سایت میتوان عینکهای ارزان قیمتی پیدا کرد. اما وقتی که با یکی از دوستان بینایی سنجی اینجا حرف میزدم میگفت که بهتر است سراغ این جاها نرفت. چون ارزش یک جفت چشم بیشتر از این حرفهاست. برای همین هم میروم سراغ یکی از دوستانم که روی همان فریمهای نه چندان عالی که از ایران آوردم یک جفت شیشه بگذارد. شاید بگویم کسی یک جفت عینک از ایران برایم بیاورد. این هفته چقدر کار هست که بکنم. هنوز چقدر کارهای کوچک عقب مانده هست که انجام دهم.
این کشور به من فرصت میدهد که لحظات زندگیم را با چیزهایی پر کنم که به آنها باور دارم. اینجا به من فرصت میدهد که برای تبدیل ناخوشیها به خوشیها تلاش کنم، میگذارد که برای الآنم تصمیم بگیرم و چون "انتخاب میکنم" تمام تلاشم را میکنم که از آن لذت ببرم. همین که ناخوشیهایم را تا حد ممکن به محیط و آدمهای اطرافم نسبت ندهم باعث میشود که مسئولیت خوش بودنم را بپذیرم.
فردا هم باید یکی از عینکهایم را به یکی از دوستانم بدهم که شیشه جدید بیندازد. شماره چشمانم کمی زیاد شدهاند، آستیگمات هم شدهاند. اینجا هزینه عینک خیلی بالاست. یک جفت شیشه با فریم حدود 250 دلار تمام میشود. یکی از دوستانم میگفت که در این سایت میتوان عینکهای ارزان قیمتی پیدا کرد. اما وقتی که با یکی از دوستان بینایی سنجی اینجا حرف میزدم میگفت که بهتر است سراغ این جاها نرفت. چون ارزش یک جفت چشم بیشتر از این حرفهاست. برای همین هم میروم سراغ یکی از دوستانم که روی همان فریمهای نه چندان عالی که از ایران آوردم یک جفت شیشه بگذارد. شاید بگویم کسی یک جفت عینک از ایران برایم بیاورد. این هفته چقدر کار هست که بکنم. هنوز چقدر کارهای کوچک عقب مانده هست که انجام دهم.
این کشور به من فرصت میدهد که لحظات زندگیم را با چیزهایی پر کنم که به آنها باور دارم. اینجا به من فرصت میدهد که برای تبدیل ناخوشیها به خوشیها تلاش کنم، میگذارد که برای الآنم تصمیم بگیرم و چون "انتخاب میکنم" تمام تلاشم را میکنم که از آن لذت ببرم. همین که ناخوشیهایم را تا حد ممکن به محیط و آدمهای اطرافم نسبت ندهم باعث میشود که مسئولیت خوش بودنم را بپذیرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)