از بین بسیاری چیزها برای دلتنگی از زمان آمدنم به آمریکا، دلم برای "زمان خودم" بیشتر تنگ شده است. منظورم همان زمانی است که معمولاً به کتابخوانی میپرداختم، اندیشیدن، احساس کردن، به دیگران فکر کردن، آفریدن و یا نوشتن. اوایل که آمده بودم از دست دادن آن نیم ساعت وقت روزانه برایم بارز و ناخوشایند بود. اما بعد از آن به نوعی به آن عادت کردم. از داشتن آن گونه زمان لذت میبردم اما سرعت زندگی اینجا یا شاید تلاش برای تطبیق با سرعت زندگی اینجا از میزان آن زمان کاست. آن زمان به من این فرصت را میداد که در مورد مشکلات، محیط، خودم و یک روز فکر کنم. تفکرم نوعی پویایی داشت. اما وقتی که زمان تفکر کم میشود، قوانین از پیش تعیین شده که گاهی سطحی، ناسنجیده و نادرست هستند* بیشتر مورد استفاده قرار میگیرند. اندیشه، دانش، نوآوری و تلاش همیشه از آن چیزهایی بودند که من را تحت تأثیر قرار میدادند. آدمهایی همه که چنین خصوصیاتی داشتند جایگاهی ویژه در قلب و فکر من داشتهاند.
* چیزهایی که انسان را به هدفش نمیرسانند.
* چیزهایی که انسان را به هدفش نمیرسانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر