داشتن، بهتر بودن یا برتر بودن چیزهایی هستند که نه تنها به بازیهای بزرگترها کشیده شده که حتی به ارزش هم تبدیل شده اند. وقتی که وارد بزرگراه شرقی-غربی 90 شیکاگو میشوید معنای یک شهر بزرگ آمریکایی را درک میکنید. رقابت، از اولین حسهایی است که یک نفر در حین رانندگی با آن برخورد میکند. هیجانی که به خیلیها حس زنده بودن میدهد. رقابتی هیجان آفرین که شاید زاییده مقایسه خود با دیگران باشد نه رقابتی انگیزه ساز که از مقایسه خود ِ واقعی با خود ایدهآل بیاید. مردمی را مییابید که برای "داشتن بهترین" با هم رقابت میکنند.
هنگام قدم زدن در مرکز شهر میتوانید به بزرگی ساختمانها نگاه کنید و خود را در برابر بزرگی آنها، اراده پشت سر ساخت آنها و یا بینظیر بودنشان کوچک بشمارید. یا در خیابانهای تنگ میتوانید به دنبال خورشید و آسمان بگردید ولی بفهمید که آن ساختمانهای بزرگ کنار دست، آن بیکرانهای دوردست را از نگاهها دزدیدهاند. بقول دوستی گاهی حتی نیاز نیست که نگران خیس شدن زیر باران باشید چون آسمانخراشها چتر شما شدهاند.
اما زیبایی دیگر آن دیدن آدمهایی ست که به زبانهایی گاه ناآشنا سخن میگویند. مرکز شهر مانند موزه انسانهای معاصر متنوعی ست که با خود زبان و لباس و فرهنگشان را آوردهاند. این موزه را من در حدفاصل Millenium Park (از لوبیا) تا رودخانه شیکاگو دیدم. به نظر من یکی از لذتهای بودن در هر شهر تجربه کردن آن چیزهایی از شهر است که به ندرت میتوان تجربه کرد. خلوتی خیابان Michigan هم یکی از آن چیزهایی ست که ساعت 2 تا 3 بعد از نیمه شب میتوان دید. شاید هم تنها زمانی باشد که بتوان با خیالی آسوده دقیقهها به انعکاس نورهای ساختمانهای بلند در رودخانه شیکاگو نگریست و در افکار خود و دیگران غرق شد.
این شهر چندان که انتظار داشتم مرا به خود جذب نکرد. شاید جذابترین جای آن برای من باغ گیاهان بود که با حس طبیعت دوستی من سازگاری بیشتری داشت. اگر بخواهم تصوری از طبیعت بهشت داشته باشم، این باغ با آن تصور همخوانی بیشتری دارد. این باغ ارزش یک روز گشتن را داشت. این شهر از آن شهرهایی ست که میتوانم در آن زندگی کنم و حتی موفق هم باشم همانگونه که در تهران چنین بودم. اما همان سایههای بلند زمستانی شمالی بخصوص با آن ساختمانهای بلند چیزی ست که مرا در خود فرو میبرد، سایههای کوتاهتر برایم لذتبخشترند.
لذتبخشترین بخش سفر بودن در کنار دوستانی بود که میزبان ما بودند. توفیق دیدار نون-جیم را داشتیم با پذیرایی بینظیرشان. قصد دیدار رکسانا و آشنایی با بابا لنگ دراز درشیکاگو را هم داشتم که میسر نشد، حالا تا سفر دیگر.
--
پ.ن: بخاطر کارهای سنگین تحقیق، فرصت کمی برای نوشتن مییابم اما مطلب فراوان دارم.
هنگام قدم زدن در مرکز شهر میتوانید به بزرگی ساختمانها نگاه کنید و خود را در برابر بزرگی آنها، اراده پشت سر ساخت آنها و یا بینظیر بودنشان کوچک بشمارید. یا در خیابانهای تنگ میتوانید به دنبال خورشید و آسمان بگردید ولی بفهمید که آن ساختمانهای بزرگ کنار دست، آن بیکرانهای دوردست را از نگاهها دزدیدهاند. بقول دوستی گاهی حتی نیاز نیست که نگران خیس شدن زیر باران باشید چون آسمانخراشها چتر شما شدهاند.
اما زیبایی دیگر آن دیدن آدمهایی ست که به زبانهایی گاه ناآشنا سخن میگویند. مرکز شهر مانند موزه انسانهای معاصر متنوعی ست که با خود زبان و لباس و فرهنگشان را آوردهاند. این موزه را من در حدفاصل Millenium Park (از لوبیا) تا رودخانه شیکاگو دیدم. به نظر من یکی از لذتهای بودن در هر شهر تجربه کردن آن چیزهایی از شهر است که به ندرت میتوان تجربه کرد. خلوتی خیابان Michigan هم یکی از آن چیزهایی ست که ساعت 2 تا 3 بعد از نیمه شب میتوان دید. شاید هم تنها زمانی باشد که بتوان با خیالی آسوده دقیقهها به انعکاس نورهای ساختمانهای بلند در رودخانه شیکاگو نگریست و در افکار خود و دیگران غرق شد.
این شهر چندان که انتظار داشتم مرا به خود جذب نکرد. شاید جذابترین جای آن برای من باغ گیاهان بود که با حس طبیعت دوستی من سازگاری بیشتری داشت. اگر بخواهم تصوری از طبیعت بهشت داشته باشم، این باغ با آن تصور همخوانی بیشتری دارد. این باغ ارزش یک روز گشتن را داشت. این شهر از آن شهرهایی ست که میتوانم در آن زندگی کنم و حتی موفق هم باشم همانگونه که در تهران چنین بودم. اما همان سایههای بلند زمستانی شمالی بخصوص با آن ساختمانهای بلند چیزی ست که مرا در خود فرو میبرد، سایههای کوتاهتر برایم لذتبخشترند.
لذتبخشترین بخش سفر بودن در کنار دوستانی بود که میزبان ما بودند. توفیق دیدار نون-جیم را داشتیم با پذیرایی بینظیرشان. قصد دیدار رکسانا و آشنایی با بابا لنگ دراز درشیکاگو را هم داشتم که میسر نشد، حالا تا سفر دیگر.
--
پ.ن: بخاطر کارهای سنگین تحقیق، فرصت کمی برای نوشتن مییابم اما مطلب فراوان دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر